مي خونمشون   
 آرشيو    
 


پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸  

کجا بودم این همه وقت
که حالا بخواهد شاخ بشود برایم
این بغض تن لش

کجا بودم
این هم سال
که که کودکی ام می ریخت
از لای انگشت هام
مثل دانه های اسمارتیز:
رنگ و وارنگ

تو گویی که صد سال
سریده روی برف لیز و
دور تر شده
اینطور که من برده امش از یاد
(لابد!)

و انگار زندگی ام یک دوچرخه سواری ست
برای اول بار
که پدر رها کند تَرک را

زمین نمی خوری و می روی
اما نگاهت به پشت سر
دوخته که
هی...
کسی بگیرد این تَرک چرخ را

سروش ۱۱:۵۵ قبل‌ازظهر
|



سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸  

چه دلپذیر است زمان
آنگاه که خیلی دیر شده باشد

و مجبور نباشی دنبال کنی
باسن رقصانش را

تمام راه
تا تخیل رو به مرگت

لنرد کوهن
کتاب آمال *

* فعلن چیر بهتری به جای بوک آو لانگینگ پیدا نکردم.

سروش ۲:۳۲ بعدازظهر
|

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

طوری نبوده که خواهد دگر شود

سروش ۷:۵۷ قبل‌ازظهر
|



دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷  

یعنی مگر که یک چیزی مثل همیچین چیزی مرا تکانی بدهد که این وبلاگ نیمه جان را (‌خودم را گول می رنم کدام نیمه ؟!) تکانی بدهد و من را هم و دو خطی بلکه... آهای شمایی که اونجایین.. (‌نمی خواد مواظب باشین) آیا کلن اونجایین؟

آن جیز هم کنسرت محسن نامجو بود که خوب بود. و نه فقط خوب بود و تکان دهنده و این ها که شاید من باب آن هم دو خطی نوشتم بلکه باعث اتفاقی خجسته بود درون خودم. یک مورد قضاوتی...

کلن آدمی هستم که اگر راجع به چیزی اظهار نظر کنم ( که زیادی هم این کار را می کنم) خیلی وقت ها بعد ها اما وقتی باید نظرم عوض شود نمی شود. یعنی نمی گذارم.
حالا مسایل مهمی هم نیستند ها. همین بحث های خورده روشنفکرنمایی فیلم و موزیک و کتاب و اینها.

محسن نامجو هم به دلایلی عمومن حاشیه ای و یکی دو دلیل فنی جزو بد ها بود تا قبل از دهه شصت را شنیدن که وارد ای بدی هم نیست ها شد. اما کنسرت سه شب پیش باعث شد که وارد خوب ها بشود که هیچ جار هم بزنم که بابا من قبلن بدم می اومد و الان کیف می کنم و اینها. خوب دیدم بد نیست آدم یاد بگیرد نظرش که دلش می خواست عوض شود، بگذارد که بشود. (‌به کسی که سر از جمله بندی هایم در بیاورد مشتلق می دهم)

و اما محسن نامجو(یی) که راجع به خودش و کارهایش حرف بزند یک چیز دیگریست. می بینی چفدر می فهمد که چه می کند و وقتی که می فهمد چقدر ول می کند خودش را که نفهمد. که همین جوری خوب بشود کارش چون می فهمد اما نمی گذارد خودش بفهمد که می فهمد. و چقدر متواضع و فروتن نیست و چقدر گنده دماغ و از خود راضی هم نیست. چقدر خودش است با همه حواشی اش. آنقدر که در دلت بگب کاش ابن بابا رفیق من بود نه سر هرمس مارانای المپی.

والس با بشیر بماند برای وقت دیگری.

سروش ۲:۵۳ بعدازظهر
|



جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۷  

داستان زندگی و اندوه دیگران

گوشه تاریکی در راهروی قهوی ای اتاق پرو لابلای هزار تکه لباس و چوب لباسی و رگال نامریی شده ام. لادن در اتاق پرو هزار تا پیراهن امتحان می کند و هر پنج دقیقه من را به مشورت می خواند. همه لباس ها قشنگند امروز بر تنش. اما داستان امروز داستان او نیست.
دخترک فروشنده ای که برایش سایز های کوچک تر و بزرگ تر را می آورد در گوشه تاریک دیگری یکی در میان آنها را به تن خودش امتحان می کند و سریع درشان می آورد تا کسی نبیند.
او هم فکر می کند که نا مریی است. نمی داند که نامریی ها را فقط نا مریی ها می بینند.
عبوس است. ازاین ها که لب پایینشان را به علامت نا راحتی جلو می دهند. از چیزی ناراضی است که می تواند هر چیزی باشد. شاید کفش پاشنه بلندی است که پشت پایش را زخم کرده. یا موسیقی که فروشگاه پخش می کند. این یکی من را هم عصبی کرده. یک ریتم تکرار شونده کوتاه با صدای بسیار زیر.
لادن اما خیالش هم نیست. لباس ها را یکی یکی امتحان می کند و همینجور زیباتر می شود.
گمانم اشتباه کردم که داستان امروز داستان لادن نیست. بدون بودن او در اتاق کوچک پرو
دخترک فروشنده که لبخندش به محض دور شدن از مشتری ناپدید می شود وجود خارجی ندارد. لااقل برای من.
موسیقی که عوض می شود دختر شروع می کند به خواندن آهنگ. بگی نگی با
آهنگ می رقصد. لباس ها را تا می کند یا به چوب لباسی آویزان می کند. مو هایش را از این ور سرش به آن طرف سرازیر می کند.
هنوز اما لباس هایی را که برای لادن می آورد تن خودش هم می کند.
جوری که متوجهم بشود در میانه پوشیدن یک ژاکت خودم را از گوشه تاریک بیرون می کشم. زودی ژاکت را در می آورد. لب پایینش جلو تر می آید.
از لادن می پرسم ژاکت آبیه رو می خوای. نمی خواهدش.

موقع دادن پول صندوقدار می پرسد که توریست هستید؟
می گویم که مگر آدم دیوانه است زمستان بیاید اینجا.

سروش ۱۰:۴۴ قبل‌ازظهر
|

 

به جز آنچه به نسیانش سپردیم
به ژرفای یک هزار بوسه

سروش ۱۰:۱۶ قبل‌ازظهر
|



جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷  

...و به راستی خوشبخت ترین شما را هنرمندان و فلاسفه قرار دادیم و مقرر داشتیم که هر آینه اراده کنند نقض کنند قول خویش را و دیگرگون سرایند بی هراس از عقوبت و رسوایی دامن گیر. (برخلاف) پیامبران و حاکمان که قولشان را قل کردیم بر دستان و پاهایشان...

سروش ۸:۰۷ قبل‌ازظهر
|



سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷  

می دونید مشکل چیه؟ مدت هاست می خوام راجع به جَز موزیک یک کوفتی بنویسم اما نه دلم می خواهد JAZZ بنویسمش چون حال نمی دهد هی کیبور عوض کنم یا کپی پیست کنم، نه جز که انگار جُز است نه جاز که انگار ویگن است. نه جَز که انگار جَزاء الله است.
این است که در حلقوم شریفمان گیر کرده است بگویم که این چیز سبک نیست، بلکه خوانش است. هرمنوتیک دیگه خانوم ال؟آره؟ انگار در دنیا یک تعداد نغمه JAZZ هست که باز سرایی می شوند. نه که تکرار ها.نه. اصلا انگار (‌انگار که نه. یارو خودش داشت می گفت) درس اول این است که وقتی آهنگ فلانی را داری می نوازی باید از نو خلقش کنی. یا موقع تنظیم یا چه بهتر که بداهه. خلاصه تو گویی آرکی تایپ هایی وجود دارد مثلا مایلز دیویس یا بیلی هالیدی و دوک الینگتون و سایرین ضمن هر کار دیگری که می کنند آثار اینها را هم دوباره از نو می قراءتند. و چه قدر آهنگساز مهم است. نه مثل حالا که فقط خواننده ها مهم اند. تک تک نوازنده ها امضا دارند و حتی اگر بیلی هالیدی دارد می خواند یا الا فیتزجرالد، مهم است که کار که را می خواند و کی پشت پیانو است و ساکسوفون را که می زند... حالا دیگر اینجوری نیست.
اگر از نوشتن کلمه به فارسی خوشم می آمد همه اینها را می گفتم.
حیف.

سروش ۹:۳۳ قبل‌ازظهر
|



جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۷  


می دونی؟ آدم باهاس شخصیت داشته باشه...

ادی خوش دست
بیلیارد باز

سروش ۹:۰۸ قبل‌ازظهر
|

 

هنگام که جوع لمست
سر می زند از جوع نان
نجوا کنان می آیی که :
تو عشق وزریده ای به کفایت
حال بگذار که من عاشق باشم

سروش ۹:۰۲ قبل‌ازظهر
|



سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷  

يک سوال در زمینه آشپزی و اینا

آدم به گاز گه بزند بهترست یا به گه گاز بزند؟

سروش ۱:۳۶ بعدازظهر
|

 

من باب پریدن خانوم سول

حالا میری و به سرنوشت هشتاد درصد آدمایی که می شناسی دچار می شی. بد نیست ها. اصلا. فقط بوی سرنوشت می دهد. که انگار مجبوری. راه دیگری نیست. پنداری رفتن شده یکی از آیین های تشرف بلوغ مان. آن هم با تاخیر فراوان. یکی از کارهایی که همه در زندگی شان می کنند. مثل مدرسه رفتن. مثل ازدواج کردن (‌ حالا تو این یکی تو رو قلم می گیریم).

یک موقعی خیلی با آی چینگ (ئی چینگ ... هر چی) فال می گرفتیم. یادته؟ یکی از جمله هایی که زیاد تکرار می شد <عبور از آب بزرگ> بود. به نماد انجام کار بزرگ. حالا برای ما کار بزرگ عبور از آب بزرگ شده.

دو سالی می شه که من اونجا نیستم. اما الان که می خوای بری یک حس عجیبی دارم انگار که از پیش منم داری می ری. من که خودم زود تر از پیشتون رفتم. عجیبه ها. خواستم بگم هرچی گنده لات شده باشی برای خودت، خواهر کوچولوی منی. همونطوری که هر دومون هر چی هم که قد دراز کنیم بچه های کوچولوی بابا و مامان هستیم.

کنسرت ها خوش بگذره. تجربه های جدید هم همینطور.

لندنکم الله بالخیر!

سروش ۱۰:۲۴ قبل‌ازظهر
|



چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷  

اول: خدا وودی آلن را نگه دارد برایمان. کمدی رومانتیک، یک قدری س ک س ی ( می گن فیلتر می شیم راست می گن؟) و یک مکعب عشقی معرکه. بله قربان دوره مثلث عشقی گذشت...خیلی از نماهای فیلم فلو شده اند. مهم نیست. بازی ها معرکه اند. مگر فیلم خوب چه می خواهد چر فیلمنامه و کارگردانی حسابی. بازی های خوب. موزیک عالی و در این مورد لوکیشن های آب از دهان جاری کن... بله بارسلونا یکی از بازیگران فیلم ویکی کریستینا بارسلونا است. خودش در نقش خودش.

دوم: دوربین که می لولد لای ساختمان های گائودی ناچاری از اینکه یاد حرفه: خبرنگار بیفتی. اما این فیلم آنقدر مفرح است که زودی یادت می رود.

سوم: گفتم مفرح...این گونه از سینما متاسفانه رو به انقراض است. فیلم هایی که روان اند و خاطر آدم را مکدر نمی کنند. حرفشان را می زنند ( اگر داشته باشند... واقعا اصراری نیست). می خندانندت. سرگرمت می کنند. هوای شعورت را دارند که بهش بر نخورد. اما بدون درد و خونریزی.

چهارم: یک چیز در فیلم های وودی آلن رو خیلی دوست دارم. این نکته به خودی خودش برای همه فیلم های دیگه نقطه ضعف محسوب میشه. همه آدم ها فیلم هاش وقتی دهنشون رو وا می کنن مثل وودی آلن حرف می زنن. یهو همشون کوتوله و دماغ گنده می شن. بعد خوب اسکارلت جوهانسون به انگلیسی بگه یه حرفی. اما پنه لوپه کروز هم وودی آلن میشه موقع گفتن دیالوگ های وودی آلن. اون هم به اسپانیایی

پنجم: پنه لوپه کروز توی فیلم های انگلیسی زبان مزخرفه ولی وقتی نقش اسپانیایی بازی می کنه بخصوص اگه توی خود اسپانیا هم باشه فوق العاده است.
ششم: فقط کاش خود وودی آلن راوی بود.

سروش ۱۰:۳۳ قبل‌ازظهر
|



چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷  

مهاجران سعی می کنند با نشان دادن اینکه در زمان و مکان سرزمین جدید گسترش پیدا کرده اند، خودشان را جزئی از آن بشمار بیاورند. انگار با اعلام اطلاعات زمان و مکان دار برای هم و دیگران می خواهند نشان بدهند که به همین زودی ( یک سال، ده سال) شده اند عضوی از این خاک جدیدند. قدمت دارند. ریشه ای چیزی دوانده اند. خوب و بدش را می دانند.

امسال زمستون سرد تر از پارسال بود.
واقعیت این است که روحمان مثل غربال سوراخ سوراخ است.
فلان جا بهترین سوشی بار شهره.
روحمان نصف انگشتانش را تپانده توی این سوراخ ها که نشتی نکند عجالتن.
تنبل نشده که خلاق نیست. دستش بند است.

سروش ۱۲:۳۹ بعدازظهر
|