مي خونمشون   
 آرشيو    
 


جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۷  

داستان زندگی و اندوه دیگران

گوشه تاریکی در راهروی قهوی ای اتاق پرو لابلای هزار تکه لباس و چوب لباسی و رگال نامریی شده ام. لادن در اتاق پرو هزار تا پیراهن امتحان می کند و هر پنج دقیقه من را به مشورت می خواند. همه لباس ها قشنگند امروز بر تنش. اما داستان امروز داستان او نیست.
دخترک فروشنده ای که برایش سایز های کوچک تر و بزرگ تر را می آورد در گوشه تاریک دیگری یکی در میان آنها را به تن خودش امتحان می کند و سریع درشان می آورد تا کسی نبیند.
او هم فکر می کند که نا مریی است. نمی داند که نامریی ها را فقط نا مریی ها می بینند.
عبوس است. ازاین ها که لب پایینشان را به علامت نا راحتی جلو می دهند. از چیزی ناراضی است که می تواند هر چیزی باشد. شاید کفش پاشنه بلندی است که پشت پایش را زخم کرده. یا موسیقی که فروشگاه پخش می کند. این یکی من را هم عصبی کرده. یک ریتم تکرار شونده کوتاه با صدای بسیار زیر.
لادن اما خیالش هم نیست. لباس ها را یکی یکی امتحان می کند و همینجور زیباتر می شود.
گمانم اشتباه کردم که داستان امروز داستان لادن نیست. بدون بودن او در اتاق کوچک پرو
دخترک فروشنده که لبخندش به محض دور شدن از مشتری ناپدید می شود وجود خارجی ندارد. لااقل برای من.
موسیقی که عوض می شود دختر شروع می کند به خواندن آهنگ. بگی نگی با
آهنگ می رقصد. لباس ها را تا می کند یا به چوب لباسی آویزان می کند. مو هایش را از این ور سرش به آن طرف سرازیر می کند.
هنوز اما لباس هایی را که برای لادن می آورد تن خودش هم می کند.
جوری که متوجهم بشود در میانه پوشیدن یک ژاکت خودم را از گوشه تاریک بیرون می کشم. زودی ژاکت را در می آورد. لب پایینش جلو تر می آید.
از لادن می پرسم ژاکت آبیه رو می خوای. نمی خواهدش.

موقع دادن پول صندوقدار می پرسد که توریست هستید؟
می گویم که مگر آدم دیوانه است زمستان بیاید اینجا.

سروش ۱۰:۴۴ قبل‌ازظهر