دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷
یعنی مگر که یک چیزی مثل همیچین چیزی مرا تکانی بدهد که این وبلاگ نیمه جان را (خودم را گول می رنم کدام نیمه ؟!) تکانی بدهد و من را هم و دو خطی بلکه... آهای شمایی که اونجایین.. (نمی خواد مواظب باشین) آیا کلن اونجایین؟
آن جیز هم کنسرت محسن نامجو بود که خوب بود. و نه فقط خوب بود و تکان دهنده و این ها که شاید من باب آن هم دو خطی نوشتم بلکه باعث اتفاقی خجسته بود درون خودم. یک مورد قضاوتی...
کلن آدمی هستم که اگر راجع به چیزی اظهار نظر کنم ( که زیادی هم این کار را می کنم) خیلی وقت ها بعد ها اما وقتی باید نظرم عوض شود نمی شود. یعنی نمی گذارم. حالا مسایل مهمی هم نیستند ها. همین بحث های خورده روشنفکرنمایی فیلم و موزیک و کتاب و اینها.
محسن نامجو هم به دلایلی عمومن حاشیه ای و یکی دو دلیل فنی جزو بد ها بود تا قبل از دهه شصت را شنیدن که وارد ای بدی هم نیست ها شد. اما کنسرت سه شب پیش باعث شد که وارد خوب ها بشود که هیچ جار هم بزنم که بابا من قبلن بدم می اومد و الان کیف می کنم و اینها. خوب دیدم بد نیست آدم یاد بگیرد نظرش که دلش می خواست عوض شود، بگذارد که بشود. (به کسی که سر از جمله بندی هایم در بیاورد مشتلق می دهم)
و اما محسن نامجو(یی) که راجع به خودش و کارهایش حرف بزند یک چیز دیگریست. می بینی چفدر می فهمد که چه می کند و وقتی که می فهمد چقدر ول می کند خودش را که نفهمد. که همین جوری خوب بشود کارش چون می فهمد اما نمی گذارد خودش بفهمد که می فهمد. و چقدر متواضع و فروتن نیست و چقدر گنده دماغ و از خود راضی هم نیست. چقدر خودش است با همه حواشی اش. آنقدر که در دلت بگب کاش ابن بابا رفیق من بود نه سر هرمس مارانای المپی.
والس با بشیر بماند برای وقت دیگری.
سروش
۲:۵۳ بعدازظهر
|