مي خونمشون   
 آرشيو    
 


سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷  

من باب پریدن خانوم سول

حالا میری و به سرنوشت هشتاد درصد آدمایی که می شناسی دچار می شی. بد نیست ها. اصلا. فقط بوی سرنوشت می دهد. که انگار مجبوری. راه دیگری نیست. پنداری رفتن شده یکی از آیین های تشرف بلوغ مان. آن هم با تاخیر فراوان. یکی از کارهایی که همه در زندگی شان می کنند. مثل مدرسه رفتن. مثل ازدواج کردن (‌ حالا تو این یکی تو رو قلم می گیریم).

یک موقعی خیلی با آی چینگ (ئی چینگ ... هر چی) فال می گرفتیم. یادته؟ یکی از جمله هایی که زیاد تکرار می شد <عبور از آب بزرگ> بود. به نماد انجام کار بزرگ. حالا برای ما کار بزرگ عبور از آب بزرگ شده.

دو سالی می شه که من اونجا نیستم. اما الان که می خوای بری یک حس عجیبی دارم انگار که از پیش منم داری می ری. من که خودم زود تر از پیشتون رفتم. عجیبه ها. خواستم بگم هرچی گنده لات شده باشی برای خودت، خواهر کوچولوی منی. همونطوری که هر دومون هر چی هم که قد دراز کنیم بچه های کوچولوی بابا و مامان هستیم.

کنسرت ها خوش بگذره. تجربه های جدید هم همینطور.

لندنکم الله بالخیر!

سروش ۱۰:۲۴ قبل‌ازظهر