مي خونمشون   
 آرشيو    
 


سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷  

با خواهرم چت می کردم. من سر کارم. اول صبح. همین نیم ساعت پیش. آن طرف عصر بود...هست. قاعدتن دیگر. بعد گفت من برم. مامان برای چای صدام می کنه. و من در این لحظه نابود شده ام و نابود شده ای بیش نیستم.
انگاری که این لحظه که از زور معمولی بودن به کسالت و بلاهت پهلو می زنه پونکتوم تمام روزهای مهاجرت منه. که اونا اون ور وقت چاییشونه و من اینور وقت چاییم نیست. اگر هم هست بهش می گن کافی برک.
و این لحظه کماکان معمولی است و من اگر چه از دل تنگی نابود شدم ولی خیلی حس دردآلودی هم ندارم و فقط دلم چایی می خواد در خانه اجاره ای پدری روی کاناپه سه نفره ای که در عین اعتراض همه یک تنه اشغالش می کردم.

سروش ۷:۲۶ قبل‌ازظهر