سهشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷
بنجل که نمی شود
با باده در افتادم در حال مستی اما گیرم که گوهر به سمسار بردم گوهر که بنجل نمی شود
می دانم که بخشوده شدم اما از کجا می دانم؟ نمی دانم حال درون را بها نمی دهم حال درون است می آید و می رود
چه عجب امشب سراغ مرا گرفته ای چه عجب خود را رنجه قلب من کرده ای
با خود می بری ام به عرش تا آنجایی که رهایم می کنی آنجایی که باید فرو بیفتم
دیر وقت است برای پیاله ای دیگر خاموش می کنند چراغها را و من گوش می کنم به آواز ظلمت خوب می دانم که از چه می گوید
تلاش کردم دوستت بدارم به شیوه خودم شیوه ام افاقه نکرد پس می بندم دفتر تمنا را آن می کنم که مرا چنان گفتند
چه عجب امشب سراغ مرا گرفته ای چه عجب خود را رنجه قلب من کرده ای
با خود می بری ام به عرش تا آنجایی که رهایم می کنی آنجایی که باید فرو بیفتم
با باده در افتادم در حال مستی اما گیرم که گوهر به سمسار بردم گوهر که بنجل نمی شود
سروش
۱۱:۳۹ قبلازظهر
|