مي خونمشون   
 آرشيو    
 


چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷  

داستان زندگی و اندوه دیگران
هر دو چینی بودند اما با هم به انگلیسی دست و پا شکسته صحبت می کردند. من عملن فال گوش می ایستادم. وقتی روزی دو ساعت ونیم توی راه باشید تا به محل کارتان برسید باید فکری برای وقت گذرانی بکنید. حوصله کتاب خواندن نداشتم. گوش می ایستادم. از روز همین قضیه بود که فهمیدم زبان دختر مندرین است و زبان پسر کانتونیز. اسمشان را هیچ وقت نفهمیدم. حالا اینجا به دختر می گوییم مندرین و پسر را کانتونیز صدا می کنیم. کانتونیز با من توی یک اتوبوس بود. هر روز صبح حدود ساعت هفت و نیم صبح یک جا سوار می شدیم تا به ایستگاهی که باید اتوبوسمان را عوض می کردیم برسیم. من از این اتوبوس تا آن یکی را لخ لخ می رفتم اما او می دوید.
****
روز تولدم است. با روز سنت پاتریک یکی شده است. چهارشنبه سوری هم هست. عید من و ایرلندی ها و هر کس دیگری که به آبجو علقه جدی دارد. با پیژامه راه راهم به بالکم می روم. تنهایم. فالگوش می ایستم به صدای بد مست ها و ایرلندی ها. روز خوبی ست برای کشف تبار ایرلندی در خونت. هر چه بالا پایین می کنم چیزی به ذهنم نمی رسد. جیمز جویس؟ نه گمان نمی کنم. سیگاری می گیرانم برای خودم. بعد از مدتها دارم یک دانه سیگار می کشم. سیگار سرم را سنگین می کند.
**** مندرین جای ثابتی توی اتوبوس داشت. کنارش هم همیشه خالی بود تا کانتونیز برسد. او هم خوشحال با نیش باز سوار اتوبوس می شد و کنار مندرین می نشست. مسیر این اتوبوس کوتاه بود. شاید ۱۰ دقیقه بعد کانتونیز پیاده می شد و سه ایستگاه بعد هم مندرین. اما همیشه دلم می خواهد فکر کنم که توی همین اتوبوس که راننده پیر مودب وقت شناسی دارد که همیشه بیرون اتوبوس در حال سیگار کشیدن است با هم آشنا شده اند. وگرنه بعید نیست مادر این با خاله آن هم کلاسی بوده باشد. چه می دانم. همه زندگی آدم ها را با گوش ایستادن نمی توانید بفهمید. یک قدری اش را باید اختراع کنید.
****
حالا از بالکن طبقه دوم که پنداری خود حیاط است مست ها را نگاه می کنم. سیگار دیگری را با آتش قبلی می گیرانم. دلم می خواهد با یک نفر حرف بزنم. کاش می شد یکیشان بیاید پای بالکن و از من فندک بخواهد و من فندکم را برایش بیندازم و او هم برایم دوباره پرتش کند. بلکه دو کلام هم کلام شدیم. اما فقط با این کلاه های مسخره شان که نقش شبدر سبز دارد از جلویم پینکی خوران رد می شوند و سرشان را هم بالا نمی کنند.چرا نمی آیی پس؟ تنهایی دلم پکید.
****
وقتی ماشین خریدم دیگر مندرین و کانتونیز را ندیدم. اما دلم می خواست همانطوری که آخرین بار دیده بودمشان تصورشان کنم. که می خندند و یک ریز حرف می زنند از شهر هاشان در چین و شغل پدر هاشان و محل کار خودشان و رستوران های ارزان خوبی که می شناسند. چند روز پیش که ماشین نداشتم دوباره همان راه را رفتم. پسر ندوید. مندرین کنار یک پیرزن سیاه پوست نشسته بود و با او حرف می زد. کانتونیز از کنارش رد شد. من از رو برو دیدمشان. به هم نگاه نکردند. اما پسر که از کنار دختر رد شد حالت چهره جفتشان عوض شد. نمی دانم که خودشان می دانستند یا نه. کاش بدانند. موقع پیاده شدن هم باز...
****
از بالکن داخل خانه را نگاه می کنم که با نور کمی روشن شده است. تا حالا از اینجا داخل خانه را ندیده بودم. دلم می خواهد برگردم تو. به خصوص که لای در هم باز می شود...
****
وقتی از همان اتوبوس پیاده می شدم مردی را دیدم پشت سر صندلی که دختر و پسر می نشستند داشت کتاب آموزش رانندگی می خواند. دلم می خواست بهش بگویم که با فالگوش ایستادن چیزی عوض نمی شود و بهتر است که زود تر برای خودش ماشین بگیرد و خودش را از داستان زندگی و اندوه دیگران نجات بدهد.

سروش ۱۰:۵۴ قبل‌ازظهر