پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶
جهان در سالی که گذشت یا چگونه یاد گرفتم کلن ترسیدن را کنار بگذارم و ببینم واقعیت زندگی چه شکلی است
گفتیم که از روز که مرخصی گرفته ایم و دنبال ماشین بازی رفته ایم نهایت سو استفاده را هم ببریم... هرچند همیشه دلم می خواست سر یک سال یک پست بلند بالا بنویسم.
این که در مهاجرت آدم چه چیز هایی از دست میدهد و بدست می آورد دعوایی است تمام نشدنی. خیلی وبلاگ ها را دیدم که در خدمت و خیانت مهاجران نوشته اند. خیلی ها تجربه اش کرده اند خیلی ها هم از پشت ویترین تماشایش کرده اند. برای آدمی مثل من بعد از یک سال نه آنقدر تجربه اش کرده ای که بگویی تا تهش را دیده ام نه اینکه صدای دهل مورد نظر را از راه دور شنیده باشم. برای من مهم ترین چیز هایی که از دست دادم آدم ها بودند. خوانندگان این وبلاگ می دانند که دلم برای آدم ها یک ذره شده. ترشحات ناشی از فشارات وارده هم در پست های زیر موجود می باشد. خوانواده و دوستان و گربه هه ( خوب کمی آدم محسوب جناب میشول خان باغ بالا) اما خداییش هنوز دلم برای دهات مان و دربند و درکه و اینها دچار لک زده گی نشده است. از نظر موقعیت اجتماعی (بخوانید شغلی) در جایی پایین تر از جایی که در ایران بودم نیستم که البته معنی ش این است که در ایران هم کوفتی نبودیم. چیزی که هست این است که آدم در اینجا یاد می گیرد که هیچ چیز را ( به معنی مطلقش) دم دست و بدیهی نگیرد. (فورگرنتد به فارسی چی میشه ؟؟؟) از وجود نبات در خانه گرفته تا حضور یک راس پیچ گوشتی در موقع لازم. همه چیز هایی که همیشه بوده دم دستمان یا بالاخره از یکی می گرفتیم. به علاوه همه کارهایی که آنهایی که خانه باباشان زندگی می کنند حتی روحشان هم ازش خبر ندارد و آنهایی هم که خبر دارند بالاخره از سوبسید نزدیک به منابع مادی و معنوی بودن استفاده می کنند. دوستان جلای وطن کرده می دانند که اولین سرما خوردگی در غربت چه زهر ماری است.
بزرگ ترین دستاورد من در این یک ساله بانوی اولمان بود. اینجا اولین خانه مشترکمان را با هم تاسیس کردیم. خورده خورده در طول یک سال الان که نگاهش می کنی شکل خانه شده است. کوچک است اما برای خودمان دلپذیر. ( حالا ما که باهاش حال می کنیم. شاید بانوی اول ته دلش از این خانه های اعیانی می خواهد اما بزرگواری می کند و به رویمان نمی آورد.
خلاصه این یک سال ما به اندازه تمام شش سالی که افتخار همجواری ایشان را داریم همدیگر را شناختیم. اخلاق هم دستمان آمد و همدیگر را ( یا بیشتر من ایشان را ) اذیت کردیم. خلاصه که این یک ساله تبدیل به خانواده شدیم. همه چیزش دست خودمان است. برایش تصمیم می گیریم و پیش می بریمش. هر از چند گاهی ابراز فضل می کنیم که اگر فردا از خواب بیدار شویم و ببینیم گواتمالا هستیم هم می توانیم اموراتمان را بگذرانیم. بعد با نگاه چپ چپ بانوی اول رو برو می شویم که دیگه حرف جابجایی را نزن. اما خودش می داند که هر آینه امکانش هست که معلوم نیست سر از کجا در بیاوریم. وقتی یک بار رفتی باز هم می توانی. وقتی در وطن خودت نباشی اقلن شهروند جهانی باشی. کی به کی است. ضمنا فاقد کنتور هم می باشد.
باری ! از اینکه در خدمت بانوی اول هستیم کلی کیف می بریم. دلمان هم که تنگ می شود می سریم در بغلش .
این که بگوییم مشقت کشیدیم این یک ساله واقعا بی انصافی است.
یکی دیگر از اتفاقات خوبی که برایمان افتاد این بود که آدم های خوبی به پستمان خوردند. نه ایرانی عوضی گیرمان آمد (البته که با خویشتنداری از فضا های اربیتالی شان هم اجتناب کردیم.) نه خارجی عوضی. دوستان خوبی پیدا کردیم. یک تعداد دوست قدیمی را هم ریکاور کردیم که خالی از لطف نبود. این وسط می خواهم تشکر ویژه بکنم از مرداویز نجفی که یکی از بهترین اتفاقاتی بود که برایمان افتاد. در ابتدا آدمی معرکه و به سرعت تبدیل شده به دوستی فوق العاده( می خونی اینجا رو یا نه ؟؟؟)
این وسط گریزی بزنم که همانطور که ملاحظه می فرمایید هیچ قصدی ندارم که راجع به کلیات مهاجرت حرف های گنده گنده بزنم. بهترین چیز به نظر من این است تجربه های شخصی ام را با آدم ها در میان بگذارم( آنقدر شخصی که اگر به جای آقای ایکس خانم وای در فلان روز سر راهمان سبز شده بود کلن مسیر زندگی مان از این رو به اونرو شده بود. مثل هر چیز دیگه ای توی زندگی که خیلی بخت و اقبال هم مربوط می شود. اصلن می خواهیم یک کتابی چاپ کنیم تحت عنوان مدیریت شانس و اقبال) به طور جنرال عرض کنیم که جنرالن راضی می باشیم و امیدواریم هر روز بهتر از دیروز بشود.
خلاصه اینکه به تخته بزنیم به مهاجرت از ده می دهیم هشت و بیست و پنج صدم
سروش
۲:۴۰ بعدازظهر
|