پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶
. مادر آی آی می دانم که دلش لک زده شال گردنم را روی صورتم بکشد بند چکمه هایم را ببندد کلاهم را روی گوشهایم پایین بکشد و راهیم کند ... . پدر آی آی دلش هنوز می خواهد مرا به هوا پرت کند آنقدر بالا که صدای خنده من و فریاد مادرم با هم یکی شود... . چه کنم ؟ چه می توان کرد با اخلاق تلخ و پاهای دراز و راه دور...
. اشتباه نکنید دلم تنگ نیست گرفته نیست . چلانده است مچاله ...
سروش
۶:۴۳ قبلازظهر
|