مي خونمشون   
 آرشيو    
 


چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵  

یک ثانیه بعد حالم بهتر بود. از این که دارم پشت فاکتور های کافه خاطره می نویسم حالت پیچیده ای بین رضایت و خجالت دارم. کافه به رنگ بلوطی تیره و پارچه های سبز درخشانی تزئین شده است . در حالت عادی این ترکیب رنگ را دوست دارم اما با وجود این همه کسالت که در این مرکز خریدی که کافه در وسط آن است موج می زند رنگ مورد علاقه آدم هم تنها به بیهودگی دامن می زند.
عکس هایی را که گرفته ام دوباره و هزار باره نگاه می کنم. دلم می خواهد الان در همان ساحل سنگی باشم که نیم ساعت پیش بودم. اما اینجا هستم و شاید تا مدت ها به آن ساحل سنگی نروم. اینجا هستم . چند توریست احتمالا فیلیپینی هر 30 ثانیه یک بار از پله های برقی بالا می روند و به سرعت پایین می آیند . صدای حرف زدنشان مثل صدای تکان دادن ظرف قاشق و چنگال است .
کاش بیایند فرشید و سارا.
می آیند . از دور که می بینمشان کاغذ را تا می کنم و در کیفم می گذارم. باقی را در خانه نوشته ام. فرشید سیگار می خرد. می گوید ممکن است تا مدت ها با هم سیگار نکشیم. راست می گوید. ممکن است دیگر درست و حسابی نبینمشان . دلم برایشان تنگ می شود. اشکی به چشم می آید که تا وقتی می خوابم به اش میدان نمی دهم.

سروش ۱۲:۲۶ قبل‌ازظهر