دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۲
یادم می آد یه روز جمعه صبح زود وقتی که هنوز خواب بودم ( اونوقتا که مدرسه می رفتیم و خواب جمعه صبح خیلی می ارزید و می چسبید) پدرم منو صدا زد و تقریبا به زور سوار ماشین کرد . وقتی که خیلی رفتیم اونفدر که به جا هایی از تهران رسیدیم که تا حالا ندیده بودم بابا بالاخره جواب سوالمو داد:
داریم می ریم توپخونه , روبروی باغ شاه آش بخریم .
منو دارید با قیافه پیچ خورده . توپخونه ؟ باغ شاه ؟ آش ؟
اینجا جایی بود که پدرم وقتی که دانشجو بوده با دوستاش میومده و آش می خورده . گاهی وقتا هم مثل اون روز می برده !
هیچ ربطی به هیچ چیزنداره . فقط دو سه روز پیش که از توپخونه رد می شدم یاد اون روز افتادم . بعد چهره پدرم توی اون روز یادم اومد . حدود 15 سال پیش بود. چقدر جوون بوداون موقع و حالا چقدر خسته تر از اون وقتاس . مدت هاست که دیگه از اونجا آش نگرفته برای صبح جمعه .
باید یه روز صبح یواشکی برم از توپخونه آش بخرم .
سروش
۵:۵۷ قبلازظهر
|