مي خونمشون   
 آرشيو    
 


شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲  

راننده تاکسی واقعا موجود غول پیکری بود و اونقدر ترسناک که وقتی به حالت خبری ( و نه سوالی ) گفت که می خواد بنزین بزنه جرات نکردم باهاش مخالفت کنم . به هر حال کتک خوردن از راننده تاکسی ها مطلوب هر کسی نیست.پیکان قراضه پیچید توی پمپ بنزین. وقتی توی صف منتظر بودیم ( به من هم حق انتظار بدهید لطفا) راننده غول پیکر با چابکی دستش را توی هوا تکان داد. انگار که پشه ای را قاپیده باشد. من هم از پشت هیکل عظیمش نمی دیدم که چه کار می کند. بعد صدایش در آمد و با حالت یک پیشکو گفت :پاییز هم داره می رسه . متوجه شدی؟
با صدایی که تقریبا خودم هم نشنیدم پرسیدم : پاییز ؟
گفت:نگاه کن
و بین دو انگشت عظیم قاصدک کوچک نحیفی را به عقب ماشین جایی که من نشسته بودم فرستاد و ادامه داد: قاصدکه دیگه ...
از توی آینه قیافه من را که در نادانی دست و پا میزد نگاه کرد
-پس شما ها چی می دونین ؟قاصدک واسه همین اسمش قاصدکه . چون وقتی قاصدک ها توی هوا پخش میشن خبر پاییز رو می آرن

سروش ۱۱:۳۲ بعدازظهر