جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۲
یک حکایت ویتنامی ( یا یه جایی همون دور و بر ها)
روزی کج اندیش در حال کار روی مزرعه اش بود که بیلش با سنگی برخورد می کند و می شکند. او به قصد قرض کردن بیلی به سراغ همسایه اش می رود. اما از انجا که ذهن کج اندیشش اقتضا می کند در راه شرع به فرضیه پردازی میکند :
اگر همسایه از من پرسید چرا بیل را می خواهی می گویم چون بیلم شکسته و او در جواب خواهد گفت که لابد بیل مرا هم خواهی شکست و من خواهم گفت که بیل خودم در برخورد با سنگی شکسته و اوو همسرش مرا به خاطر مزرعه سنگلاخم تحقیر خواهند کرد و خواهند گفت که سنگهای مزرعه ام بیل آنها را هم خواهد شکست و از من در خواست گرویی برای بیل خواهد کرد و من هم مجبور خواهم شد بزم را گرد بگذارم و آنها بز مرا در صورت شکستن بیلشان خواهند کشت و این بز برای من ...
در همین حال بود که در خانه همسایه را کوفته بود و همسایه دم در آمد . با خوشرویی از او پرسید که چه کاری دارد .
کج اندیش با عصبانیت گفت: بیلت را برای خودت نگه دار چون من هرگز حاضر نمی شوم بزم را برای گرو به توی طمعکار بسپارم .
کج اندیش رفت و همسایه را حیران گذاشت !
سروش
۳:۰۱ قبلازظهر
|