مي خونمشون   
 آرشيو    
 


چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲  

یک حکایت بودایی ( شخصا ترجیح می دهم که فکر کنم هر جایی که از دنیا و در هر طرز تفکری مصداق دارد)

جوانی به معبد می رود که روی کوه بلندی بود تا راهبی را که در آنجا زندگی می کرد ملاقات کند و از او بخواهد که به او حکمت بیاموزد. جوان به راهب می رسد و خواسته اش را با او در میان می گذارد. راهب از او می پرسد که نهار خورده است یا نه . جوان می گوید که نهار نخورده است . راهب او را به صراغ مردی می فرستد تا بهاو نهار بدهد. جوان بعد از خوردن نهار بر می گردد و به راهب می گوید که حالا به او حکمت بیاموزد. راهب می پرسد که برای نهار چه خورده. جوان می گوید که نهار حلیم بوده . راهب می پرسد که آیا ظرف حلیمش را شسته است . جوان پاسخ می دهد که ظرف را نشسته است . راهب می گوید که برو ظرف را بشوی. جوان پس از شستن ظرف باز می گردد و باز از راهب می خواهد که او را آموزش دهد . راهب می گوید که من تو را آموزش دادم. درس این است که وقتی حلیم می خوری ظرفش را تمیز کنی .

همه مثل این جوان اونقدر خوش شانس نیستیم که یه درس رو برامون چند بار تکرار کنن .

سروش ۱۱:۵۴ قبل‌ازظهر