جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱
یادداشت های در یخچال 7
می بینم که سر دماغی ؟خبریه ؟ خاله زنک . اصلا به من چه . همینو بگو . کاغذ زرد رنگ پشت چسب دار کمی چروکیده شد. بگی نگی بهش بر خورده بود . من به عمر بشر در یخچالش بودم خیلی ها هم خواستن که منو نادیده بگیرن .اما شما ها که توی این دور زمونه زندگی می کنین از همشون بد ترین. دیگه حتی یادتون رفته که وقتی سر یخچال میاین آَش رو باید بخورین . نه واسه اینکه دوست دارین یا گرسنه این . واسه اینکه مادرتون پخته . واسه شما ! چه برسه به اینکه به یه کاغذ زرد پرپری دوزاری ارزش بذارین . کاغد زرد چروکهایش را صاف می کند و رو به دوربین ادامه می دهد. در طول تاریخ همه آدمها با من یه کم مشکل داشتن . طبیعیه .چون من خودشونو به خودشون نشون می دم . نه مثل یه آینه بدون هیچ واکنشی. بلکه اونی از خودشون رو بهشون نشون می دم که ازش فرار می کنن . می دونم که کمی تحقیر کنندس ولی حق دارم. البته یه بخشش به این دلیله که آدم در یخچال در حیوانی ترین وضعیت ممکنشه . گرسنه و احمق. خوب جایی رو انتخاب کردم نه ؟ غذا رو کوفت می کنم . حالا چه خبره که سوت می زنی . تورو که با یه من عسل هم نمیشد خورد. خاله خانباجی .حرف حسابت چیه .
یادداشت نتونست همون موقع چیزی بگه اما وقتی که خواننده که اهمیت نداره زن بود یا مرد، پیر یا جوون ، کچل یا مو فرفری ( یا جفتش با هم ) رفت کاغذ خیلی محتاط این نوشته رو هجی می کرد . تنهام .
سروش
۳:۳۴ بعدازظهر
|