شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۲
4-5 سال پیش مسیر برگشت من و یکی از دوستان از سر کار از جلوی یک مغازه تعطیل بود که پیرزنی ارمنی اساس هاش رو ریخته بود توش و اونجا زندگی می کرد. غروب ها ی تابستون که دلش می گرفت در مغازه رو باز می کرد و از پشت کرکره های مشبک آدمها رو نگاه می کرد. ما گاهی ار پشت کرکره باهاش حرف می زدیم. یک بار عکس جوانی هاش رو نشانمان داد.هم عکس هم قیافش شبیه عکسهای گرتا گاربو بود. بگذریم. همیشه از جوانیش تعریف می کرد که چقدر عاشق و خواستگار و غیره داشته . و حالا بچه هاش رفتن آمریکا و اونو تنها گذاشتن . بعد از این ماجرا ها همیشه با همون لهجه ارمنی می گفت : بد دنیا شد .بعد ما رو نگاه می کرد و وقتی نشانی از تایید در چشمای ما که هنوز داشتیم کیف دنیا رو می کردیم نمی دید ، یه جورایی با خواهش می پرسید : بد دنیا شد . نه ؟
و ما هنوز نمی فهمیدیم .
سروش
۶:۲۰ قبلازظهر
|