مي خونمشون   
 آرشيو    
 


چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۱  

آفتابیست نا هنگام
و بعد از ظهری زمستانی
دانستی که آفتاب را باد آوردست
آنگونه که برده ست ابر ها را .
آنسان که عطر ها را همراه برده و آورده پی در پی .
بو های شفافی
که آشنایند گاه و
غریب اغلب.
و آن عطری که می دانیش و می ترسی همو باشد....

نا هنگام !
باد آوردست و برده ست ابر و عطر و نور را پی در پی
بوی آشنایی اما هست
که با باد آمد
اما با آن نرفته .
می دانیش و می ترسی همو باشد.
هنگام که سر می گردانی ، می دانی
یاد با باد می آید اما با آن نمی رود .

سروش ۲:۵۱ بعدازظهر