مي خونمشون   
 آرشيو    
 


دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱  

صدای باران
پشت پنجره .
شب بی هنگامیست


پژواک صدا را باران خفه کرده ست .
می اندیشم چند پنجره اند
روشن چون پنجره ام این گاه .
خیال بسیاریشان ، مرا گرماییست در این بی نام و نشانی .

بخار نفسهایم
آنی بر شیشه می ماند .
نفس را حبس خواهم کرد تا غبار بر شیشه نباشد.
می اندیشم یا پنجره را خواهم داشت یا نفسهایم را .

سروش ۱:۳۹ قبل‌ازظهر