پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱
دنبال یک مجموعه از لحظه های کوچکی هستم که با همه کوچکی یادت می اندازد که هنوز زندگی ، زندگی ست ( همینکه زندگی باشد برای من به معنی تمام زیبایی های دنیاست ).
لحظه های بی ادعایی که شاید همینطور گذرا از کنارشان رد می شویم ، شاید هم نه . سری بر می گردانیم و برای شکوه زندگی کلاه بر از سر می گیریم .
مثلا
روزی که ببینید هنوز آنقدر بچگی در وجودتان باقی مانده که در خیابان راه بروید و بستنی قیفی لیس بزنید .
یا
بچه گربه ای را ببینید که زیر ماشین می رود اما از آن طرف ماشین سلامت بیرون می آید.
یا
توی اتوبان در مه گیر بیفتید بعد ببینید که همه ماشین ها دارند با فلاشر همدیگر را راهنمایی می کنند ( نیمه پر را ببینید . به عقل من هم می رسد که فکر کنم برای ایمنی خودشان این کار را می کنند)
یا
وقتی توی خیابان سیگار دارید ولی کبریت ندارید یک مسافرکش خطی که کنار خیابان پارک کرده بیاید وکبریتی روشن کند و بگوید : این هم آتیش
... نمی دانم متوجه منظورم شدید یا نه .
اگر شدید و چنین لحظه هایی را تجربه کرده اید به من هم بگویید.
سروش
۳:۲۶ بعدازظهر
|