مي خونمشون   
 آرشيو    
 


جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۱  

کتاب شن ( دیگر شماره ای در کار نیست )

...وای
از فنجانهایی که لبه شان قرمز است .
فیلتر های سیگار قرمز ،
یقه ها و گونه ها ...

خاطره مزمنی
که در همه مکان های عمومی می چرخد
و سخت آزارنده ست .
و گویی کسی هرگز به خاطر نخواهد آورد.

شهر جای غریبی ست :
تو از یاد خواهی رفت ،
جایی مدفون خواهی شد
در میان ماشین هایی که پیش پای زنها می ایستند
و آدمهایی که از هم بیزارند.
می گویی مسخره است
اما از خیابان ها می ترسی
و در ها را سخت به روی خود می بندی
و نمی دانی چرا
تنها یک سوال باقی می ماند
سوالی اصلی و سخت بی پاسخ :
چگونه می توان فراموش کرد؟

این همان حیرانیست .
جایی که همه چیز
- خاطرات ، حقایق ، وقایع -
می رود از یاد،
در شهر فراموشی
تو مانده ای
و انبوهی از هرگز فراموش نکردنی ها
و بار تمام زمان و مکان گذشته بر دوش توست .

فکر می کنی سخت بیزاری از این شهر .
اینجا جای تو نیست
جایی که روی سنگفرش هایش
نطفه های مرده و زنانگی های هدر رفته
در هم آمیخته اند.
می دانی هیچ چیز از شهر خارج نمی شود
ماشین ها ، آدم ها ، خاطرات

... روزی شهر در میان تفاله های خودش
خواهد رفت
فرو

سروش ۶:۲۱ قبل‌ازظهر