سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱
مادرم قراری با خودش دارد...
هر سال روزی که اولین باران پاییزی می بارد ، آش رشته درست می کند . قبلش هر چه قربان صدقه اش بروید میگوید حالا صبر کنید تا وقتش .
امسال باران اول نمی بارید که نمی بارید.تقریبا داشت زمستان می شد. مادرم هم هنوز سر قرارش بود . اما یک روز گمانم حوصله اش سر رفت ، یا شاید هم ما زیادی اصرار کرده بودیم . دم غروب بود که مادربه اتاق من آمد و گفت این هم آش رشته . دل بکن از این کامپیوتر و بیا آش بخور . گفتم مگه بارون اومده . گفت طاقت ندارین که ، خودم هم همینطور. خندیدم . همان لحظه خواهرم از اتاقش آمد بیرون در حالی که داشت بلند می گفت
مامان این هم بارون اول ... دیگه باید آش رشته رو درست کنی .
سروش
۱۲:۰۱ بعدازظهر
|