پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱
دو پادشاه و دو هزار تو
اشخاص قابل اعتماد روايت مي کنند ( اما خدا دانا تر است) که در دوران قديم پادشاهي در جزاير بابل زندگي مي کردکه معماران و ساحران خود را گرد آورد و به آنان دستور داد هزار تويي چنان دقيق و پيچيده بسازند که دانا ترين افراد جرات وارد شدن به آن را نداشته باشند وهرکس که قدم د رآن گذارد گم شود. احداث اين بنا گناه بود زيرا تشويش و حيرت تنها در برابر خداوند شايسته است و ابدا تناسبي با انسان ندارد.مدتي بعد پادشاهي عرب به دربار او آمد و پادشاه بابل (براي اينکه ساده لوحي مهمانش را مسخره کند ) او را به داخل هزار تو فرستادو پادشاه عرب تا فرا رسيدن شب ، تحقير شده و خجالت زده، در آنجا سرگردان بود. آنگاه از خداوند ياري خواست و راه خروج را پيدا کرد. لب به شکوه اي نگشود، اما به پادشاه بابل گفت کهدر عربستان هزار توي بهتري دارد که اگر خدا بخواهد روزي ؟آن را به او نشان خواهد داد.سپس به عربستان باز گشت . فرماندهان و سرداران ود را گرد آورد وچنان پيروزمندانه امپراتوري بابل را به ويراني کشيد که قلعه ها را واژگون ، سپاه را نابود و پادشاه را اسير کرد.او را پشت شتر تند رويي بست و به قلب صحرا برد. سه روز سواره رفتند و سپس گفت : " اي پادشه زمان ، جوهر و رمز دوران ، در سرزمين بابلتو خواستي در هزار تويي از مفرغ با پلکانها ، ديوار ها و در هاي بيشمار گم کني . اکنون قادر متعال اراده کرده است که من هزار توي خودم را به تو نشان بدهم که نه پلکاني براي بالا رفتن دارد ، نه دري براي وارد شدن نه ديواري که سد راه شود."
او را از بند در آورد و در قلب صحرا رها کرد . که در آنجا از تشنگي و گرسنگي جان داد .
افتخار بر آن که زنده جاويد است .
خورخه لوئيس بورخس
کتابخانه بابل و بيست وسه داستان ديگر
سروش
۲:۵۶ بعدازظهر
|