مي خونمشون   
 آرشيو    
 


چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱  

يه چيزي بگم ؟؟
بالاخره و بي حرف پيش رنو ي آبي ام راه ميره. البته فقط راه ميره و لي خوب آگاهان مي دونن که يه وقتي به سختي همين حداقل رو هم انجام مي داد . امروز کلي باهاش خيابون گزکردم ولي حتي يکبار هم خاموش نشد. راستشو بخواين دلم براش تنگ شده بود با اينکه واقعا زياد هم ازش خوشم نمي آد ولي خوب ...
آدمه ديگه ... گناه داره .
اما بايد يه بار سر فرصت ( يا شايدم سر نصرت )ماجراهايي که با اين ابو قراضه عهد شاه وزوزک داشتم ( که برگه معاينه فني هم داره حالا )براتون تعريف کنم .
اون حکايت ديگريست

سروش ۲:۵۶ بعدازظهر