مي خونمشون   
 آرشيو    
 


دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۱  

فيلم که تمام شد اميدوار بودم که بتوانم بخوابم که اميد باطلي بود . وقتي خواب از سر مي پرد به اين راحتي ها بر نميگردد . در حالت عادي زياد ناراحت نمي شوم از اينکه شب و روزم جابجا شده اند اما ديشب فرق ميکرد. نپرسيد چه فرقي . اگر مي دانستم مشکلي نبود. اما چيزي به من ميگفت که امشب شب بيدار ماندن من نيست . يک ساعت تمام دنده به دنده شدم . بعد بيقرار از روي تخت بلند شدم و سراق کتابخانه رفتم بلکه کسل کننده ترين کتاب دنيا را پيدا کنم که مرا خواب کند.
همه کتاب هاي چند باره خوانده را نگاهي کردم .کتابخانه بزرگي ندارم اما آنقدر بي نظم هست که بتواني ساعتي لابلايش دنبال کتاب هاي از قلم افتاده بگردي .طبق معمول در منزوي ترين گوشه يک کتابخانه چيزي پيدا ميکني که تا به حال نديده اي يا حداقل فکر مي کني که نديده اي : کتاب کوچکي که بر شيرازه اش هيچ اسمي ننوشته . اعتراف مي کنم که کمي هيجان زده کتاب را بيرون کشيدم.انگار که نا دانسته و اسيرجذبه نفريني، طلسم معبدي را بشکني و بعد ديگر کار از کار کذشته باشد.
کتاب شلاق بود . نام کتاب ، جلد کتاب ، ياد کتاب همه چون برق تصاويري پيش چشمم آوردند و بردند .آني بود . کسري از ثانيه ...
کتاب را باز کردم . توي صفحه اول ، بالاي صفحه گوشه سمت چپ ( جاي معروفيست دوستان !) اهدا نامچه اي بود با خودنويس سبز و خطي همزمان فراموش شده و بياد مانده .نام نيز .
گذشت سالها حتي اندکي از آن سبز درخشان نکاسته بود . تصاويري که برق آسا در آمدوشد بودند جايشان را به تصاويري پايداردادند ، آنقدر واقعي که زندگي .
هرچه دور تر از آنها بگريزي ، آنجا که نمي انديشي حافظه به ياري خاطرات مي آيد .
خاطرات لعنتي ، حافظه لعنتي .

سروش ۴:۳۸ قبل‌ازظهر